با همه اندوهت ، بر دل پر اندوهم ببار !
من بيقراری دل را به گريه سپرده ام
ديرزمانـی ست مرا مأوايی نيست
در سايه سار بارش يکـــريز تو نيز آشياني نيست
در غريوی نا آرام يا سكوتی محزون ببار !
ببار و بگو با من
ای همدم هميشگيِ دل پاييزی ام
بگو آيا كسی هست كه بداند
زبان پروانه های خانه ی مرا ؟
بداند به چه می انديشند ،
وقتی هر غروب
می بوسند غربت شانه هايم را
نوازش مي كنند
سرديِ گونه هايم را ...
گل ها معصو اند!
« پروانه ها » مهربان !
حياط خانه
لبريز از قطرات باران ...
ببار باران
يک امشب را
بر كلبه ی خاموش قلب من
بر بزم بی ستاره ی خويش ببار ... !
...
...
نظرات شما عزیزان: